صدراصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات کودکی صدرا

مهد کودک

پسرکم مدتها بود که در پی این بودم که بری مهدکودک و اولین بار وقتی که دو سالت بود یه روز بردمت مهد نزدیک خونه مون و اون روز گفتن که سه سال به بالا قبول می کنند و شما هنوز کوچولو هستی .در ضمن گفتند یه شرط هم داره و اون که دیگه نباید پوشک باشین و این شد که من خیلی جاها هم پرسیدم معمولا سه سال به بالا می گرفتند و من صبر کردم تا بعد از عید که شرط لازم مهد رفتنت محقق شد  . اول اردیبهشت بابا گفت که مهدکودک دانشگاه اصفهان اطلاعیه داده و برای مهر داره ثبت نام میکنه و ما توی اولویت هستیم و من چند روز بعدش که تماس گرفتم ظرفیتش تکمیل شده بود  . اولش ناراحت شدم چون یکی از مهدهای خوب شهرمون هست و اینکه میتونستی با بابا بری و برگردی  ولی بع...
10 شهريور 1395

اولین شب دور از صدرا

پسر گلم دیگه داری بزرگ می شی و کم کم مستقل ! چرا؟ الان میگم تقریبا از بعد عید تا الان هر موقع می ریم خونه مامان جون دوست داری اونجا بمونی. میگی نمی خوام بیام خونه مون و ما هر دفعه با چشم اشک بار نشستی توی ماشین و شروع میکنی به غر زدن که نریم خونه و بعد از یه مدت که دیگه آروم میشی دوباره به محضی که می رسیم نزدیک کوچه و خونمون شروع می کنی به گریه. و ما هم هر چقدر که منطقی بخواهیم ازت بپرسیم که آخه چرا نمی خوای با ما بیای و بیای خونه تاب بازی می کنیم و ماشین بازی و ... جواب تو فقط یه عبارته و بس: «خونه مون را دوست ندارم ». این رفتارت قبل از عید که دوسال و نیمه ات نشده بود وجود نداشت و اون زمان وقتی که ما آماده می شدیم برای رفت...
23 مرداد 1395

10 سال...

این پست را بیشتر برای خودم مینویسم دیشب سالگرد ازدواج من و بابا بود و ما یه کیک کوچولو گرفتیم و سرزده رفتیم خونه مامان جون.  ده سال!! یعنی یک دهه. مدت زمان کمی نیست. خیلی عجیبه برام و غیرقابل باور. در نظر اول می تونم بگم خیلی زود گذشت ولی دقیق تر که نگاه میکنم میتونم گذر زمان را بیشتر حس کنم که توی این مدت به مرور زمان من چقدر در موقعیت های مختلف قرار گرفتم و روی گردونه زمان نشسته بودم و اونم آروم آروم داشت جلو می رفت. زمانی که یه دانشجوی لیسانس بودم که می تونم بگم یکی از بهترین دوران های زندگی ام بود. روزهایی که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه هرچند ادامه تحصیل شرط سنی نداره و هر زمانی دلت بخواد میتونی بری دانشگاه ولی اون ب...
1 مرداد 1395

حادثه بد

نمی دانم چجوری هست که آدم هر چقدر هم مواظب باشه و 99 درصد موارد احتیاط کنه توی اون یک درصد که یکم حواسش جمع نباشه یهو یه حادثه ای پیش میاد . دیروز برده بودمت پارک و اونجا بدجور خوردی زمین و دستت رفت زیر بدنت و بعدش شروع به گریه کردی که آروم نمیشدی. هی میگفتی دستم را بوس کن و من دیدم یه قسمتش ساییده شده و گفتی پماد بزن و خلاصه بعد از نیم ساعت آروم شدی. خودم هم دلهره داشتم و نگران ازینکه نکنه دستت چیزی شده باشه ولی بعد دیدم تا آخر شب با دستت کار میکردی و  راحت تکانش میدادی و آروم بودی. شب که خواب رفتی تا ساعت 5 صبح ناله کردی و بیقراری که خیلی برام عجیب بود چون مدت ها بود تو خواب اینجوری نشده بودی. فرداش که بیدار شدی دیدم بازم ناآروم...
21 تير 1395

یک روز عجیب!

امروز عید فطره (عید همه مبارک ) و دیروز که آخرین روز ماه رمضان بود یک روز با دو اتفاق غافلگیرکننده برای من بود. اول اینکه صبح سه ساعت زودتر از معمول از خواب بیدار شدی و گفتی شیر و صبحانه میخوام . حالا چرا تعجب کردم چون شما هیچ وقت خود بخود از خواب بیدار نمی شی و من با سختی و به زور باید بیدارت کنم و اینکه سرحال بیدار شدی برام عجیب بود اون هم درحالی که شبش فقط 5 ساعت خوابیده بودی. بله حساب کن ببین شب ها کی میخوابی   و بخصوص توی ماه رمضان مامان خیلی اذیت شد چون بخاطر دیر خوابیدن یه وروجک خوابیدن من هم افتاده بود به بعد سحر! و ازین جهت وقتی دیدم صبح زودتر بیدار شدی و سرحالی نگذاشتم بعدش بخوابی و بردمت بیرون خرید و خلاصه یه روزنه هایی...
17 تير 1395

صدرا و ماشین هایش

اگر بخوام بگم چه بازی ای بوده که از قبل از یک سالگی انجام می دادی و همچنان باهاش مشغولی و هیچ وقت ازش خسته یا دل زده نشدی باید بگم ماشین بازی. الان دیگه ماشین بازی از اون حالت معمولش خارج شده و پیشرفته شده. از وقتی که بیدار میشی میری تو اتاق دنبال ماشین هات و سنگین ها را یکی یکی و بقیه را دوتا دوا میاری تو هال. بعدش همه دسته جمعی باید برن یه جا پارک کنن. این پارکینگ میتونه روی زمین یا روی مبل یا دسته مبل یا طبقاتی باشه. یه ملحفه میاری و میندازی روی ماشین های بزرگتر خیلی با دقت که هیچ جایی بیرون نمونه و میگی روشون چادر میکشی که آفتاب نخورند . این ماشین ها روزی یکی دوبار دستشویی هم میرن و همه را برمیداری می بری می گذاری توی دستشویی رو س...
26 خرداد 1395

حس خوب

الان بعد از مدت ها من یه حس خوب دارم. یه حس خوب و شیرین .. می دونم که تو هم همین حس را داری و این چند روز بخصوص خیلی اخلاقت بهتر شده. خودتم میفهمی که الان بزرگ تر شدی و یه پیشرفت خیلی بزرگ کردی. جالبه که برای خودم هم همین حالته و من اولین بار هست که تو زندگیم یه چنین احساسی دارم که بعد از سختی و ناامیدی انگار یهو روند همه چیز برعکس می شه و من را به سمت پیروزی رسانده ادامه را توی پست بعدی میگذارم( آخه یکم خصوصیه  ) ...
10 خرداد 1395