صدراصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات کودکی صدرا

کمی برای خودم...

الان حدود یک ماهه که چیزی ننوشتم. علتش این هست که من معمولا دوست دارم موقعی بنویسم که یک حس رضایت نسبی داشته باشم و موقعیتش پیش نیامده.. حس می کنم از همون سی ماهگی دیگه خیلی شیطون شدی و یه حس استقلال طلبی داره در وجودت رشد می کنه. همینطور یک روحیه پسرانه که من کاملا باهاش بیگانه ام و نمیدونم اسمش را چی بگذارم؟ خشونت، لجبازی، خودرایی... می دونم که کلمه های قشنگی نیستند ولی خوب مرحله ای از دوران رشد خیلی از پسرهاست. قبلا که بچه نداشتم من اگر یه پسری را می دیدم که کنترلش برای مامان باباش سخته می گفتم حتما درست باهاش رفتار نکردند ولی الان که شما هم به اون سن رسیدی میبینم که نه حتی اگر صحیح ترین اصول تربیتی را هم پیش بگیریم باز هم این مشکلات پیش...
27 ارديبهشت 1395

سی ماهگی صدرا

بالاخره شما هم سی ماهه شدی.. دو سال و نیم. من قبلا فکر می کردم وقتی دو سال و نیمت بشه یعنی دیگه بزرگ شدی و خیلی مسایل را درک می کنی و کار من خیلی راحت تر میشه.. ولی اشتباه می کردم . وقتی الان را با شش ماه پیش مقایسه می کنم می بینم اون موقع که خیلی کارهات راحت تر بود . کلا خاصیت مامان ها اینه که همیشه یه عبارتهای اینطوری در مورد بچه هاشون دارند:«پس کی غلت میزنه» ،  «پس کی میشینه» ،  ،  «پس کی راه میفته» ،  «پس کی حرف میزنه» و ... و اگه همه اینها هم اتفاق افتاده باشه ٰ ،  «پس کی عاقل میشه و کارهاش کمتر میشه». این سوالی هست که فعلا تو ذهن منه و ک...
24 فروردين 1395

اینم از تعطیلات عید

تعطیلات عید همیشه شیرینه و خیلی کوتاه! دو سه هفته تعطیلی و جمع بودن خانواده کنار هم خیلی می چسبه و بخاطر همین شامگاه 13 فروردین از جمله لحظاتیه که دل آدم می گیره چون از فردا دوباره زندگی به روال عادی برمی گرده و چه زود تعطیلات تموم شد . این موضوعات عمیق را بعدا که مدرسه میری بیشتر درک می کنی . معمولا ما دیدنی های عید را توی 2-3 روز جمعش می کنیم و این میشه که بقیه ایامش حوصلمون سر میره البته من و شما چون بابا که همیشه مشغوله.  یکی از تفریحات من توی ایام عید پیاده روی هست. چون هوا سالم و خوب شده و ساعت ها جلو میاد و دیرتر تاریک میشه خیلی می چسبه بعد از روزهای سرد و تاریک زمستون.  چون هنوز دنبال ما راه نمیای و دوست داری مسیر خود...
15 فروردين 1395

مسافرت

مدت ها بودم که تصمیم داشتم شما را مسافرت ببرم و موقعیتش پیش نمیامد تا اینکه بالاخره قبل از عید همت کردیم و چند روز رفتیم قشم. جایی را می خواستم که دریا داشته باشه و این موقع سال هوای جنوب خوبه و این بود که اونجا را انتخاب کردیم که خود ما هم تا حالا نرفته بودیم. از یک جهت این سفر برای من خیلی مهم بود و کمی نگران کننده چون اولین مسافرتی بود که میشه گفت درکش میکنی و قبلش بجز 7ماهگی تا الان جایی نرفته بودیم بجز سفرهای کوچک یک روزه. نگران هم ازین جهت بودم که با این روال ساعت خواب و بدغذایی که داری اونجا چکار کنم و توی محیط و شرایط جدید واکنشت چیه و خلاصه کلی اما و اگر دیگه.  روز اول که خیلی نمی تونم از اخلاقت تعریف کنم  . چون به م...
10 فروردين 1395

آخرین ساعات سال 94

الان تقریبا چهار ساعت مانده به سال تحویل و من بیخوابی به سرم زده و یه لحظه گفتم سر بزنم به وبلاگت    که یه پست دیگه تو سال 94 گذاشته باشم وگرنه الان اصلا حس نوشتن ندارم. با اینکه امشب خواستم زودتر بخوابم که صبح سرحال باشم و شما را هم زودتر خوابوندمت ولی یه جوری فکرم مشغوله که نمیدونم به چی دارم فکر میکنم. یادمه پارسال دقیقا همین موقع شب سال تحویل بود که چراغها را خاموش کرده بودیم و شما هم طبق معمول نمیخواستی بخوابی و توی تاریکی داشتی دنبال سایه ات می دویدی و فکر کنم همون شب سایه ات را کشف کردی . این هم خاطره امشب کلی مطلب ننوشته دارم که ایشالا سر فرصت میام تعریف میکنم.   سال نو پیشاپیش مبارک ...
1 فروردين 1395

تقلید صدا

تازگی کشف کردم که گوش هات خیلی تیزه ناقلا .این روزها خیلی به صداها دقت میکنی خیلی بیشتر از تصاویر. مثلا تو یه مهمونی یه محیط شلوغ و پرسر و صدا یهو می پرسی مامان صدا چی بود و من باید خوب حواسم را جمع کنم و فکر کنم که چند ثانیه پیش چه صدایی اومد و می فهمیم که توی کوچه پشتی یه ماشینی بوق زد یا در یه خونه بسته شد . نمی دونم چطور بین کلی صداهای جورواجور یه صدا را از راه دور تفکیک کنی. توی محیط های آروم هم یه جور دیگه مثلا همیشه توی سکوت شب صدای تق و تیک مانندی شنیده میشه که بخاطر انقباض و انبساط وسایله و شما هم گیر میدی که این صدا چی بود و من نمیدونم چجوری باید توضیحشو بدم . یه کار جالب تری که میکنی اینه که تمام صداها و آواها را هم با دهنت...
16 اسفند 1394

خانه پدری

پسرم گاهی فکر می کنم که تصور شما و هم نسلی هات از خانه پدری چیه اما به نتیجه ای نمی رسم. ولی برای من و نسل ما (منظورم اکثریت اونها) معنی اون خیلی فرق داره. برای خود من خانه پدری یعنی یه حیاط باصفا که وقتی واردش می شی فقط متعلق به خودمونه و جایی که تمام دوران نوزادی و خردسالی و کودکی و نوجوانی و جوانی تا الان توی اون سپری شده. شاید تو این زمینه حالت من کمی خاص باشه که جابجایی توی اون رخ نداده  . جایی که اولین خاطره ای که از زندگی ام تو ذهنمه و مربوط به 2 سال و 3 ماهگیم میشه تا زمان حال که آن هم روزی تبدیل به خاطره ای خواهد شد در آن رخ داده. دوره کودکی من و خاله و بازیهایی که دونفره انجام می دادیم. دوران مدرسه و مسیری که هر روز با سرویس ...
12 اسفند 1394

آتلیه

هفته پیش بالاخره موفق همت کردم و موفق شدم برنامه ریزی کنم که برای دومین بار ببرمت آتلیه. فرقش با دفعه اول این بود که این دفعه نیکان کوچولو هم با شما می آمد. البته بابا اصلا به آتلیه و این جور عکس گرفتن اعتقادی نداره و کلا مخالفه  و به نظرش این جور عکس ها و دکورها طبیعی نیست و عکس باید کاملا ناگهانی و بدون برنامه گرفته شه. بخاطر همین و اینکه من هم تا حدکمی باهاش موافقم زیاد ازون بابا مامان هایی نیستم که هر ماه بچه شون را ببرن و عکس بگیرند. امیدوارم جوری بزرگ شی و تفکرت جوری بشه که هیچ موقع هم از ما در این مورد گله مند نباشی  . خلاصه من از صبح اون روز می خواستم خیلی زرنگی کرده باشم  دست به کار شدم و همه لباس هایی که ...
9 اسفند 1394