صدراصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات کودکی صدرا

داستان غذا خوردن صدرا

در مورد غذا خوردنت به جرات می تونم بگم یکی از بدغذا ترین بچه هایی هستی که من تا حالا دیده ام. الان که فکرش را می کنم این مشکل تغذیه شما از سه ماهگی!! شروع شد و هم چنان که در آستانه بیست و شش ماهگی هستی ادامه داره. از سه ماهگی اعتصاب شیر کردی و کم کم روی آوردی به شیر خشک و شیشه شیر. نه اینکه من مایل به این کار بودم اتفاقا تمام تلاش خودم را هم کردم که شیر خشکی نشی ولی نشد! از پنج شش ماهگی تقریبا بیشتر تغذیه ات با شیر خشک شد و بعد از آن هم ادامه داشت.. غذای کمکی را از آخرین هفته ماه ششم با لعاب برنج شروع کردم. بعد از یک هفته هم حریره بادام برایت درست کردم. دو سه روز اول برایت جالب بود و خوب می خوردی و من کلی ذوق کردم فکر می کردم همیشه هم...
13 آذر 1394

صدرا و نیکان

دو تا پسرخاله دوست داشتنی با 17 ماه اختلاف سنی . نیکان نزدیک ترین دوست و همبازی تو هست که معمولا یکی دو روز در هفته پیش هم هستید. الان نیکان را خیلی دوست داری و تو این سن خوب می فهمی که از شما کوچک تره و ضعیف تر و خیلی هواشو داری. خیلی وقت ها سراغشو می گیری و وقتی پیش هم هستید دوست داری باهاش بازی کنی و میگی : نیکان بیا با هم بازی کنیم! بازی تان هم در این حده که اسباب بازی ها را می ریزی وسط و خودت می شینی مشغول می شی و نیکان هم یه طرف دیگه می شینه و اگر یه اسباب بازی برداشت فوری ازش می گیری و اونم بهش بر می خوره و ناراحت می شه. آخه این دیگه چه بازی کردنیه.. عجب دنیایی دارین ها  بعضی مواقع هم نقش مربی و یه آدم بزرگتر ...
1 آذر 1394

پسر شیرین زبون

پسر گلم این روزها خیلی بامزه شدی. منظورم از این روزها از یک ماه پیش هست یعنی بعد از دوسالگی. از زمانی که جمله کوتاه گفتی یعنی یک سال و 8-9 ماهگی تا الان همچنان این روند جالب تر شدن ادامه داره. این حسی هست که فکر میکنم همه مامان ها دارند که در هر برهه سنی فرزندشان حس می کنند الان بامزه ترین و شیرین ترین زمان ممکن هست  . ممکنه این زمان توی بچه دیگه 1.5 سالگی باشه ممکن هم هست دیرتر. بنظرم یک کم دیر به حرف افتادی تا اونجایی که یادمه وقتی 18 ماهه بودی حدود 30 کلمه را بلد بودی و ازون به بعد راه افتادی و خیلی سریع دامنه کلماتت بیشتر و بیشتر شد. الان تقریبا ساختار زبان را یاد گرفتی و همه چی میگی حتی جملات مرکب و یه قیدهایی که واقعا همه را میخن...
26 آبان 1394

سرگرمی های صدرا (2)

چون پست قبل طولانی می شد و وقفه افتاد در نوشتنش قسمت دومش را اینجا می نویسم. یکی از بازیهای خیلی خوب برای بچه ها که خیلی توصیه شده و قدرت خلاقیت آنها را افزایش می دهد خمیر بازی هست. رو همین حساب دو ماه پیش یه بسته خمیر بازی برات خریدیم.  اون موقع فقط دو تا رنگش را باز کردم و هر چقدر تلاش کردم که با هم بازی کنیم بی فایده بود و به روش خودت خمیر ها را ریز ریز میکردی و می چسباندی به زمین و در و دیوار  . یعنی اون هدفی که از بازی داشتم و تجسم فضایی و شکل دهی و ... اصلا محقق نشد! جمعش کردم تا یه کم بزرگتر شی و بهتر درک کنی. چند روز پیش خودت رفتی سراغ کمدت و سطل خمیرها را درآوردی و باز به روش خودت باهاش مشغول شدی تو این مدت چند دقیقه...
8 آبان 1394

سرگرمی های صدرا (1)

چون تو این فصل ما بیشتر مواقع خونه هستیم روش هایی برای سرگرم کردنت باید پیدا کنیم از نوع خانگی. در مورد اسباب بازی می توانم بگم که در خریدش زیاده روی کردیم و از سن دو ماه شروع کردیم به خرید. یکی از تفریحاتمان این بود که هر وقت پیاده می رویم یه سر هم به اسباب بازی فروشی سر راهمون می زدیم و ما یه جورایی شده بودیم مشتری ثابتش مثل سوپر محله. تو اون سن و بخصوص قبل از ده ماهگی حتی نگاه هم به اسباب بازی هایی که می خریدیم نمی کردی و ما بعدش کلی خیط می شدیم   ولی هیچ وقت از رو نرفتیم  . اون مواقع مثل خیلی از بچه ها با اسباب و وسایل آشپزخانه سرگرم می شدی. من برای اولین بار در سن 10 ماهگی دیدم که یکم با ماشین هات بازی می کنی و رو ز...
1 آبان 1394

روزهای پاییزی و دوساله شدن صدرا

این پست را یک هفته هست میخواستم بنویسم ولی هی فرصت نمی شد. نمی دانم چه حسی هست که هر سال با نزدیک شدن پاییز هی تکرار می شه و اونم یه حس اضطراب درونی هست. قبلا که مدرسه و دانشگاه می رفتیم می گفتیم شاید به خاطر بازگشایی مدارس و رفتم به مدرسه بعد از سه ماه تعطیلی و استراحت باشه (البته نه اینکه یه وقت فکر کنی من تنبل و فراری از مدرسه بودم ها   نه) ولی کلا اضطراب زیاد داشتم. روزهای اوایل پاییز یه همجین حسی سراغ آدم میاد و بعد از یک هفته کم کم عادت میکنیم بهش. یک دلیل اون اینه که خیلی زود شب می شه و روند کوتاه شدن روز خیلی سریع هست. هوا هم اوایل خیلی متغیر هست و معمولا باد شدید میاد و اینکه تو این زمان همه بخصوص بچه ها مستعد س...
29 مهر 1394

جشن تولد 2 سالگی

امسال از قبل تصمیم گرفتم که یه تولد به یاد ماندنی برات بگیرم چون پارسال درگیر عروسی خاله بودیم توی اون روزها و فرصت تولد گرفتن نداشتیم و به یه مهمونی کوجک خودمونی بسنده کردیم. یه دلیل اینکه به نظر من بچخه در یک سالگی خیلی درکی از مهمونی و جشن نداره و ما هر کاری میکنیم واسه دل خودمون هست. البته نظر روانشناسان اینه که به یادماندنی ترین تولد بچه ها جشن چهار سالگی هست.   این را هم می دونی که تولد شما با مامان فقط 6 روز اختلاف داره و بعد از تولد مامانه. از یک جهت نزدیک بودنش حس خوبی داره ولی از جهتی هم معمولا تولد من تحت الشعاع قرار میگیره و یه جوری گم میشه  . البته امسال بابا من را غافلگیر کرد و حسابی شرمنده و یک لپ تاپ هدیه د...
19 مهر 1394

اولین گردش و خرید با مامان و خاله!

شاید عنوان پست خنده دار باشه که بعد از 23 ماه اولین باری بود که بدون بابا یا باباجون (بزرگترها )تو را بیرون بردیم. البته نمیتونم بگم اولین بار ولی جزو معدود دفعات بود. آخه نمی دونم چرا همیشه فکر میکردم خرید را با بچه نمیشه انجام داد و کلا کار سخت و ناشدنی بود برام که بخوام همراه شما برم خرید. البته تو هم یه مقدار نه چندان کم شیطونی میکنی و مثل دخترها بچه سر به راهی نیستی که بشه قشنگ دستت را بدی به مامان و دنبالش راه بیای. میخوای خودت بری جلو البته نه از راهی که ما هدفمون هست خلاف مسیر! بقیه در ادامه مطلب... البته قبلا که کوچکتر بودی کالسکه بسیار وسیله خوب و کارایی بود ولی الان مدت زیادی روش نمیشینی و هی میگی "میخوام بیام بیرو...
12 مهر 1394

اولین پست

سلام. این اولین پست در وبلاگ هست بعد از حدود 23 ماه تاخیر! خیلی وقت ها تا الان خواسته بودم شروع کنم ولی هی نمی شد یا بهتر بگم همتش نمی شد. اینجوری ثبت خیلی از خاطرات و روند رشد و تکاملت را از دست دادم ولی اشکال نداره همشو یادمه  . به هر حال ماهی را هر موقع از آب بگیری تازه است. فعلا میخوام قالب و رنگ و لعاب وبلاگ را جدید کنم تا ایشالا از الان شروع کنم به نوشتن خاطرات روزانه و یک فلش بک هم از 23 ماه پیش تا الان. ببینیم چجوری پیش میره ...
4 مهر 1394