یادته ...؟
یکی از سوال هایی که همیشه توی ذهن من بود و خیلی مشتاق بودم جوابشو پیدا کنم این بود که از چه زمانی یه تصویر یا اتفاق توی ذهن بچه ها باقی می مونه یا خاطره شکل می گیره. گذاشتم زمان بگذره تا به مرور جوابشو پیدا کنم. البته ممکنه زمانی که هنوز درست حرف نمی زدی هم یه خاطراتی توی ذهنت بود ولی خیلی روی اونها حساب نمی کردم من موقعی مطمئن شدم که دیگه کامل حرف می زدی و می تونستی تعریف کنی. اولین بار که متوجه شدم بیست و سه ماهت بود که سراغ اردک هایی را می گرفتی که سه ماه قبلش همونجا دیده بودی.
ازون جا بود که فهمیدم دیگه خیلی از وقایع توی ذهن پسر کوچولوی من ماندگار می شه و الان تقریبا شش ماهه که شروع کردی خاطره برام تعریف می کنی. میگی: یادته اون روز رفته بودیم فلان جا و چی شد؟ بعد من این کار را کردم بعد تو چکار کردی.... البته زمان گذشته ات دیروز یا دیشبه ممکنه منظورت چند ماه پیش باشه. یادته اون روز سوار ماشین بودیم بعد خوردیم به اون ماشینه بعد تو گفتی نگو به بابا. یعنی دیگه هیچ چیز را نمی شه مخفی کرد از دست تو میری رو می کنی . یادته تو خونه قبلی مامان جون زیرزمین بزرگ داشتن می رفتیم توش می دویدم و بازی می کردیم و ...
خلاصه دیگه هیچ چیز یادت نمیره و خیلی باید حواسمون جمع باشه.
حالا که بحث به اینجا کشید بذار منم اولین خاطره زندگی ام را برات بگم که مربوط به زمانی هست که دو سال و سه ماهم بوده: (به سبک آقای همساده)
صحنه ای که هیچ وقت فراموش نمی کنم و من یادمه شب کنار باباجون خوابیده بودم که یهو با صدای هولناکی از خواب پریدم و گریه کردم و باباجوم منو محکم بغل کرد. اون شب مامان جون هم بیمارستان رفته بود که خاله را بدنیا بیاره. موقعیت تخت تو اتاق و حتی جهت خوابیدنمون را دقیق یادمه. حالا اون صدای چی بود؟ بمبی که چند متری خونه فرود اومده بود... اصلا الان که فکرشو می کنم مو به تنم سیخ میشه و می بینم واقعا ما توی چه شرایطی به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم. چه لحظه های ترسناک و استرس آوری را تجربه کردیم. یادمه صحنه هایی را که هر مامان دست بچه های قد و نیم قدشو که معمولا 2 تا هم بیشتر بودند میگرفت و هراسان به سمت پناهگاهی در خیابان می دوید. اون زمان امکانات هم مثل الان نبود و بنظرم واقعا زندگی سخت تر بود ولی با این وجود آدم ها خیلی با هم صمیمی و نزدیک بودند و با وجود همه مشکلات در کنار هم شادتر از الان بودند.